درد شدیدی دارم
شبیه به مرگ
چشمانم همانند مرداب شده
اشکم درونش بوی تعفن گرفته
مغزم مانند شوره زاری شده
که هیچ چیز درونش نمی جنبد
لبانم مانند چوب شده
چوبی که سالیان سال آفتاب داغ مرداد دیده
رگ هایم همانند رود هایی شده
که سال هاست رویای جاری شدن آب را
در ذهنشان می پرورانند
دست و پایم هم که دیگر به فسیل بدل شده
قلبم یک در میان می تپد
آرام و بی صدا
خونی که ندارم
ولی احساسی را به تمام بدنم می فرستد
احساسی که باعث می شود
عاشق این زندگی باشم
احساس عشق تو
که عظیم ترین نیروی زندگیم است.

 

یه تصمیم جدی ...

امروز با خودم تصمیم گرفتم از جمله زیر ۱۰۰ بار بنویسم تا شاید درس عبرتی باشد برای خودم ؛ تا بعد از این به هیچکس اعتماد نکنم حتی به دوستان صمیمی و نزدیکم ...

 

*** اشتباهی که همه عمر پشیمانم از آن

       اعتمادیست که بر مردم دنیا کردم ***

 

 این شعرها دیگر برای هیچ‌کس نیست
نه ! در دلم انگار جای هیچ‌کس نیست

آن‌قدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ‌کس نیست

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند
من مرده‌ام در من هوای هیچ‌کس نیست

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم
که هیچ‌کس این‌جا برای هیچ‌کس نیست

باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست

من می‌روم هرچند می‌دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست

 

 

دردی که در قلب توست

بیش از همه تو را آزار می دهد

وقتی که می فهمی  ...

او را چنان دوست می داری

که او هرگز نخواهد توانست

تو را دوست بدارد

و اصلا نمی فهمی چرا  !

با این وجود   ...

هنوز هم فکر می کنی

تقصیر توست  !

و من  ...

اشکهایم را پنهان نمی کنم

اسرار من دردهای من است  !

 انگار هیچ وقت قرار  نبوده است

این چشمهای گریان   ...

خشک شوند....

  !

 

 

 

 

کاش کودکی بودم تا در اوج ناراحتی و

درد با یک دلجویی ساده ی تو

همه چیز را فراموش می کردم..............

دل زلال هم عالمی دارد خوش به حالت خوش به حال آن دوستت

یا چه می دانم دوستان جدیدت کاش لایقت باشند کاش قدرت را

بدانند به آنها بگو که چقدر ماهی نه تعریف نیست این تکلیف

است بگذار بدانند با چه کسی طرفند تو ماه شب ..............

 

آنوقت که دل من دیوانه ی تو بود

هیچ کس حتی معنی دیوانه شدن

را نمی دانست .

راستی آن چیزی که سالها پیش بردی حالا کجاست؟

این گونه نگاهم نکن دلم را می گوییم ................

 

 

 

 

 

وای خدایا هیچ وقت فکرنمی کردم

روزی بخواییم هر دو تنها کنار ساحل قدم بزنیم

خیلی جذاب بود بیشتر از اونی که بخوام فکرشو بکنم

هنوزم باورم نمی شه فکر می کنم شاید یک خواب بوده

می شه یعنی دوباره تکرار شه

آدم تا وقتی که تواون موقعیت اصلا حالش نیس که چه لحظه ای

نابی در اختبارش ولی وقتی تمام شد تازه می فهمه جه موقعیتی رو

از دست داده .

کاشکی می شد دوباره باهم شمال می رفتیم .