این روزا نمیدونم بگم خوشحالم یا ناراحت. نمیدونم بگم دلتنگم یا از سر بیحوصلگی حس دلتنگی بهم دست داده...
گاهی با خودم میگم " آخه خانوم چرا وقتی از چیزی ناراحت میشی تلافیشو سر این وبلاگ بیچاره در میاری؟" اما خوب چیکار کنم دستم به اینجا فقط رسیده. گاهی وقتا بدجوری دلم میگیره...
مدتیه که زندگی من تو دوران جدیدی قرار گرفته و باید ازش استقبال کنم، همون چیزی که همیشه میگیم خدا داره ما رو امتحان میکنه. صبر و تحمل ما رو و دوری کسایی که دوستشون داریم...
این دوران خیلی منو خودساخته کرده، فهمیدم که صبرم بیشتر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم و امیدوارم یه روز این روزای سخت تموم بشه و من بشم همون فریبای قبل. با همون نشاط و با همون خندههای بچهگانه که مامانم میگفت آدم رو به وجد میاره...
البته این روزا هم آدم غمگینی نیستم اما دلم یه کمبودی رو احساس میکنه که باید برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای رسیدن به این هدف از خیلی چیزا گذشتم...
و چقدر دلم برای دوستام و همکارام تنگ شده، برای اموزشگاهی که بیشتر خاطرههام از اونجاست، برای رئیسی که گاهی چقدر باهاش کل کل میکردم. برای دوستی که چقدر از کلمههایی که بکار میبرد ایراد میگرفتم و لهجه اصفهانی شو به رخش میکشیدم. برای حرص خوردنا و خندههای شادمانهای که با هم داشتیم، برای دوستی که از کنارمون رفت و من چقدر دوسش داشتم و دارم و جای خالیشو چقدر احساس میکنم، برای همه بچههایی که دور هم مینشستیم و عصرونه ی مختصرمون رو با هم تقسیم میکردیم و با شادی میخوردیم و گاهی هم یه ذره غیبت میکردیم...
اما گاهی وقتا دلم میگیره از اینکه رفتن، فراموش کردن رو هم در پی داره، وقتی بری خیلی زود جای خالیت پر میشه، خیلی زود کمرنگ میشی و فقط ممکنه اگه کاری پیش بیاد یادت بکنن و بگن: جات جالیه...
و تو بدونی که نیست...جات واقعا خالی نیست...
اما به قول قدیمیها همون طور که دل بستن رو یاد گرفتی باید یه روز دل کندن رو هم یاد بگیری و من برای هدفم دل کندم. خیلی سخت بود و سخت گذشت اما دل به روزهای آینده خوش کردم.خدا رو چه دیدی شاید یه روز به همین زودیها دوباره در کنار دوستانی قرار گرفتم که دلم همراهشون بوده و هست.
اما خوشحالم که هنوز سرشار از امیدم. سرشار از حس بودن و لذت بردن از زندگی....
خوشحالم که دوستی دارم که تو تمام این روزای دلتنگی حتی لحظهای رهام نکرد و با حرفاش چقدر نگاهمو به زندگی تازهتر کرد. خوشحالم که تو تمام لحظههایی که اشک مهمون چشام میشد بهم عشق رو هدیه میداد و امیدوارم میکرد...
دیگه عادت کردم که از تغییرات استقبال کنم و نگران نباشم، چشمم به آیندهای که هنوز نیومده نباشه و توکل کنم به همون کسی که همیشه ازش یاری خواستم.
و ممنونم از همه دوستایی که تو این مدت جویای احوالم بودن و منو از یاد نبردن...
این شروع دوباره منه از نوشتن...امیدوارم دلم نلرزه و قلم رو زمین نزارم...