منو چه به عاشقی....اما نمیدونستم یک روز اون قصه ها سراغ من هم میاد و روزگار بس ناخوش رو باید تجربه کنم.عشق به خودی خود زیبا و درد آوره.
زیباییش لحظه بودنش و نبودنش لحظه دردآورش.
و من سالهاست در لحظات دردآور این عشق لعنتی غرق شدم و مثل مرداب منو هی به سمت خودش میکشه
شاید سالها گذشته باشه ولی همچنان این عشق لعنتی جوون مونده و هر روز تازه تر میشه.و من یک عمر موندم منتظر...منتظر لحظاتی زیبا مثل گذشته...آیا آن روزها تمام شده هستند یا دوباره متولد خواهند شد؟
همیشه چشم به در بودم ولی این در لعنتی هیچوقت بازنشد و صدای قدمهاشو هیچوقت نشنیدم.خیلی زود گذشت...هی
کسی نیست جوابی برای من پیدا کنه؟کسی میدونه کی میاد؟
بابا من هنوز نشستم منتظر...نه انگار بازهم کسی صدای مارو نمیشنوه...
بیخیال/زیاد حالم خوب نیست/یه مشت چرت و پرت نوشتم