دلم تا سرحد مرگ گرفته .............
و مدتها بود او رفته بود اما افسوس...............![]()
![]()
![]()
اما معنی شو نمی دونن
از آدمایی که می خوان مال اونا باشی
اما خودشون مال تو نیستن
از آدمایی که زیر بارون می میرن
و وقتی آفتاب می شه همه چیز یادشون می ره .........خندم گرفت ..
چند دقیقه ای واقعا خندیدم ...
جوابی نداشتم که بهش بدم ..
این قدر غرق افکارم هستم که همه فکر میکنن مغرور شدم !
شاید با خندیدن من مطمئن شد که حرفش درسته ...
اما دوست من ..
خنده ی من از گریه تلخ تر بود... .. اما تو نفهمیدی ...
و شايد اولين کسي بود که از دلم مي دانست ...
و شايد مدت هاست که دلم شکسته است ...
و شايد مدت هاست که غمگينم ...
و مدت هاست که کسي سراغي از دلم نمي گيرد ...
و احوالي ز آن نمي پرسد ...
صبوري مي کنم ... صبوري ...
عاقبت نوبت من نيز خواهد شد ...
مي روم ...
دل از اين غصه ها مي کَنم ...
ولي تا آن روز بايد هيچ سخن نگويم ...
لب بفشارم بر هم ...
بغض ببلغم ...
و در دل آه گويم ...
اما نشاني و حرفي و نگاهي نيندازم که بدانند ... که بفهمند ...
در دلم چه مي گذرد ...
مي خواهم براي خودم عزيز باشم ... فقط خودم ...
مي خواهم همه راه را خودم به تنهايي بپيمايم ...
تا افتخارش از آن ِ خودم باشد ...
دلم خيلي وقت است که نمي خندد......دیگه برام این زندگی رنگی نداره
می خوام نمونم
می خوام نباشم
چه آرزوها داشتم
چه آروزها!
عجب داستانی
عجب داستانی
همش وعده دروغین
برای اینکه یه روز دیگه بمونم به خودم وعده های دروغ میدم
دروغ ..............
چقدر من تنها ام تنها و بی عشق مثل درختی سوخته که نه پاییز دارد نه امید بهار