كسي ديشب به من گفت :   دلت خيلي گرفته است ...

و شايد اولين کسي بود که از دلم مي دانست ...

و شايد مدت هاست که دلم شکسته است ...

و شايد مدت هاست که غمگينم ...

و مدت هاست که کسي سراغي از دلم نمي گيرد ...

و احوالي ز آن نمي پرسد ...

صبوري مي کنم ... صبوري ...

عاقبت نوبت من نيز خواهد شد ...

مي روم ...

دل از اين غصه ها مي کَنم ...

ولي تا آن روز بايد هيچ سخن نگويم ...

لب بفشارم بر هم ...

بغض ببلغم ...

و در دل آه گويم ...

اما نشاني و حرفي و نگاهي نيندازم که بدانند ... که بفهمند ...

 در دلم چه مي گذرد ...

مي خواهم براي خودم عزيز باشم ... فقط خودم ...

مي خواهم همه راه را خودم به تنهايي بپيمايم ...

تا افتخارش از آن ِ خودم باشد ...

دلم خيلي وقت است که نمي خندد......