وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره ی کلیه ای قدیمی

شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود

به او پوزخندی زد گفت ؟ دیشب تا صبح خودتو فدای چه کرده ای ؟

شمع پاسخ داد خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد

خورشید گفت همان پروانه ای که با طلوع من تورا رها کرد

شمع گفت یک عاشق برای خوشنودی معشوقش خود همه کار می کند

و هیچ توقعی از او ندارد که شادی او شادی خود می داند

خورشید به تمسخر گفت : آهای عاشق فداکار حالا اگر

قرار باشد که دوباره به وجود آیی دوست داری

که چه چیزی شوی شمع به آسمان نگریست گفت :

دوست دارم دوباره شمع شوم

خورشید با تعجب گفت شمع ..........؟ ؟ شمع گفت

آی شمع

دوست دارم شمغ باشم تا دوباره با عشقش بسوزم

و شب پروانه را سحر کنم خورشید خشمگین شد

و گفت چیزی بشو مثل من تا سالها زندگی کنی

نه اینکه یک شبه نیست ونابود شوی

من دیشب درکنار پروانه به عیشی رسیدم

که تودر این همه سال زندگیت آن نرسیده ای ........

من این یک شب را به همه ی زندگی و عظمت

و بزرگی تو نمی دهم خورشید گفت :

پس تو که این همه دیشب لذت برده ای چرا

گریه می کنی شمع با چشمانی گریان گفت :

من برای خودم گریه نمی کنم اشکم برای

پروانه است که فردا شب در آن همه ظلمت

و تاریکی شب را چه خواهد کرد و............

گریست گریست تا برای همیشه آرامید ..............