دستام می لرزید.. دستش تو دستم بود.. داشتیم توی یه باغ خیلی سبزو قشنگ راه می رفتیم... نگاهی به من کرد٬ تو چشماش برق عاشقی رو دیدم... برگشت... می خواستم توی اونجا تمومش کنم و بگم..عزیزم دوستت دارم... نگاهی کرد... نگاهش کردم.. بارون بارید...اولین قطره به صورتم خورد...از خواب پریدم..تنها بودم.. نه توی باغ نه با اون... خودم بودم... قاب عکس بغل تختم رو برداشتم نگاهش کردم..یادم افتاد مدتی هست از پیشم رفته.. آخه اون یکی دیگه رو دوست داشت.... همین