نشسته بودیم وبه سیبی  که

 

 در دستان تو آرام  گرفته بود نگاه می کردم؟؟؟

 

تو آن روز به من اعتماد داشتی و سیب  را دادی تا عادلانه تقسیم کنم ولی  

 

 من   قسمت بزرگ آن را  خود برداشتم و تکه کوچک را به تو دادم .

 

تو آرام پلکهای پولکی ات را از من گرفتی  ودر دامان اندوه ابروانت فرو بردی

 

وزیر لب آهسته زمزمه کردی .نمی دانم چه گفتی؟؟؟؟؟؟؟

 

ولی امروز به من اعتماد نداری.........

 

شاید باید به تو می گفتم که آن تکه ی بزرگ خراب بود و نمی خواستم تو

 

آن  را گاز بزنی.......