امشب ٬ باز هم شب یلداست . دفتر خاطرات شبهای تنهاییم ٬ با زوزه ی ماه ورق میخورد .
دفتری با جلدی سیاه و نقاطی نقره ای رنگ که شبهای یلدا را به من یاد آور میکنند . دفتری صد برگ که در یک شب یلدا پر شد . پر از قصه ی تنهایی هایم .
تمام این صد برگ از شبهای بی تو بودن میگویند که همه در کنار هم هزاران شب یلدا میشوند .
خداوندا ٬ آن لحظه ای را به من برگردان که با خنده ای شیرین به من گفت :(دوستت دارم .)
خدایا ٬ آن لحظه ای را به من بازگردان که با دستانش بوسه ای را از طرف لبهای شیرینش برای من فرستادوگفت :(دوستت دارم.)
پروردگار من ٬ آن زمان را میخواهم که با تصرف قلبم به من گفت :(دوستت دارم.)
اما ... اما ٬ ای ایزد ٬ هنگامی که محکم به من گفت برو ٬ زمانی که با بی توجهی به احساساتم به من گفت نمیتوانم عاشقت باشم را از من دور کن و در شبهای همیشه یلدای من غرق .
چرا که با یاد آور شدن این کلماتش فقط و فقط میترسم و میلرزم و غصه میخورم و میگریم .
میترسم از تنهایی ٬ میلرزم از سرمایی که وجودم را میگیرد و غصه میخورم که او را ندارم و میگریم که چرا در قلبش هیچ جایی را ندارم .
خدایا لحظه های خوب را به من بازگردان و لحظه های غمناک را در شکاف تنهایی ها به گور بیانداز .
خدای من ٬ شب ها را از بسترم دور کن و او را همدمم کن و خودت همچنان کنارمان باش ... .
میدانی آن شبها مرگ شیرین ٬ مرگ لیلی ٬ جان سپردن فرهاد و پرپر شدن مجنون را یاد من می آورند ؟
ای عشق من ٬ ای زندگانی دوباره ی من آن زمانی را که به من گفتی وجودت را هوس فرا گرفته را از من دور کن و با قلاده ای آهنین به شبهای یلدای من ببند که گم شوند و غرق در سیاهی ها بمانند .
از تو تمنا دارم ٬ خدایا ٬ ای ایزد ٬ او را به من برگردان بی آنکه دوباره شبهای یلدا را ببینم . این گونه است که این دفتر صدبرگم تمام میشوند . با برگ های کاهی که خط به خطش از مرگ من بی تو سخن میگویند .