هميشه براي دیدنت لحظه شماري مي کردم
ولي حالا که لحظه ها نمي خواهند شمرده شوند من چه کنم
من هميشه منتظر روزي هستم که دست تو در دست من باشد
ولي حالا که خدانمي خواهد نمي دانم چه کنم
بذار قسمت يا بخت يا هر چي که اسمشو بذاري
هر چه مي خواهد بر سر ما بياورد
دوست داشتم سرنوشت من به غير از اين بود
من از جدايي و تنهايي در هراسم
آخه بي تو من ديوونه مي شوم...
اما تو باور .............
ولي حالا که لحظه ها نمي خواهند شمرده شوند من چه کنم
من هميشه منتظر روزي هستم که دست تو در دست من باشد
ولي حالا که خدانمي خواهد نمي دانم چه کنم
بذار قسمت يا بخت يا هر چي که اسمشو بذاري
هر چه مي خواهد بر سر ما بياورد
دوست داشتم سرنوشت من به غير از اين بود
من از جدايي و تنهايي در هراسم
آخه بي تو من ديوونه مي شوم...
اما تو باور .............
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم تیر ۱۳۸۹ ساعت 17:36 توسط فریبا
|