....:::: به نام اشک انیس و مونس دلهای سوخته::::.....
لحظه های گذشته ، آنها را می خواهم ، ای کاش هیچ وقت این لحظه ها به گذشته راه پیدا نمیکردند و همچنان در کنار من بودند و من درون آنها ... .
ای کاش میشد در زمان به عقب سفر میکردیم و لحظه های زیبا و به یاد ماندنیمان را دوباره و از نو مرور میکردیم ... .
دلم میخواست جاده ای میساختم ، جادی ای که مقصدش گذشته ها بود ، تا با آن به دوران گذشته ام برگردم ... .
میخواهم آنقدر به عقب برگردم تا به کودکی هایم برسم و آنها را باور کنم ... .
من دوران کودکی و نونهالی ام را میخواهم ، چون فقط آن زمانها بود که هیچ کینه ای به دل نداشتم ، هیچ غمی در دلم نبود و هیچ کس مرا سرزنش نمیکرد ، هیچ کس ... .
آن زمانها نمیدانستم نا امیدی یعنی چه ، رنگ رنج ها و زحمت و درد را نکشیده بودم . گریه هایم به دلیل دلشکستگی نبود ، گریه میکردم چون شیشه ی شیر از دهانم افتاده بود .
آن روزها بیصبرانه انتظار بزرگ شدن را میکشیدم ، اما ... اما حال انتظار دوباره بچه شدن را ... . /.
میخواهم دوباره فقط تا 10 بشمارم ، بین عددها گم شده ام ، مثل این است که حریصتر شده ام . آن زمان را میخواهم . دورانی که هم من همه را و هم همه من را دوست داشتند ...