دل من تنها بود و با هیچ کسی کاری نداشت
با همه تنهائیاش هیچ غم و بیماری نداشت
کوچیک و ساده بود اما خوش و خرم می تپید
همه دنیا رو پر از شادی و خوشبختی می دید
تا یه روز یه قلب دیگه اومد و با خنده هاش
دلمو برد با خودش به کلبۀ آرزو هاش
دل من خیال می کرد تنهائیاش تموم شده
با یه قلب مهربون همدل و همزبون شده
اما بیچاره دلم از آخرش خبر نداشت
نمی دونست که زمونه چی سر راهش گذاشت
نمی دونست که یه روز قراره پژمرده بشه
خسته و بی رمق و بی حال و افسرده بشه
نمی دونست که یه روز قرار قربونی بشه
هدف تیر دل یه دشمن خونی بشه
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام آبان ۱۳۸۹ ساعت 22:14 توسط فریبا
|