با کلی دلتنگی تو خیابون... داشتم رو اسفالت راه میرفتم ،به ترتیب....با قدم های سنگین...سرم پایین و موهام پریشون....
کلی به خودم قول داده بودم که گریه نکنم....
یهو یکی نگام کرد و گفت چرا انقد دل شکسته ای؟
بغضم شکست....!
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم آذر ۱۳۹۰ ساعت 19:2 توسط فریبا
|